والقـــلم



حتما شما هم شنیدید که میگن " پشت هر مرد موفق زنیست"؛ ولی من اعتقاد دارم پشت هر مردی یه روزی دختری بوده که همه زندگیش بوده و همه عاطفش رو خرجش کرده. هر مردی یه روزی عاشق دختری بوده که حاضر بوده جونش رو هم براش بده.


پارسال همین موقعا بود که داشتم خودمو آماده میکردم تا بعد از شیش هفت ماه دوری ازش دوباره ببینمش. هنوز چند روزی از برگشتش بعد از زخم عمیقی که روی قلب و احساسم گذاشته بود نگذشته بود. یادم میاد اون موقع ته حسابم صد یا دیویست هزار تومن بیشتر پول نبود. شبش دلو زدم به دریا و رفتم یه مغازه کادو فروشی شیک که مدت ها قبل دربارش با ذوق و شوق برام گفته بود. انتخاب جعبه ای که همه عشقمو بتونم توش جا کنم خیلی سخت بود. دلم میخواست همه جنسای مغازه رو براش بخرم. ولی حیف که جنسای مغازه خیلی گرون بود و ته حسابم خیلی خالی. خودمو به خریدن یه جعبه کادوی کوچیک از اون مغازه بزرگ راضی کردم و بالاخره یکی از جعبه های رنگی مغازه رو انتخاب کردم و توش رو با هدیه و شکلات پر کردم. وقتی از مغازه بیرون اومدم با پولی که برای خرید و بسته بندی کادوم کرده بودم تقریبا هیچی ته حسابم نمونده بود. از طرفی کلی از خودم راضی بودم که برای کسی که عاشقشم هرچی داشتمو دادم. از طرفی به خودم گله میکردم که چرا بیشتر از این نداشتم تا براش خرج کنم.

قرار بود اون روز از ظهر تا حوالی شیش هفت عصر پیشم باشه. کلی ذوق داشتم که بالاخره بعد از شیش هفت ماه دوری و دلتنگی میخوام دوباره ببینمش و کنارش باشم. تو همین فکرا بودم که تلفنم زنگ زد. پشت خط بهم گفت "یه سانس فوق العاده از فیلمی که عاشقش بهم رسیده و عصر زودتر ازت جدا میشم که برم فیلمو ببینم." اولش خیلی جا خوردم. تو دلم گفتم "دمت گرم! کاش منم اندازه اون فیلمی که عاشقشی برات ارزش داشتم".  ولی به هوای اینکه شاید با دیدن فیلمی که عاشقشه حالش بهتر باشه چیزی بهش نگفتم و ترجیح دادم روزشو خراب نکنم. 
گفتم " باشه پس راس ساعت دوازده مترو میبینمت دیگه؟" گفت "نه عزیزم باید برم خونه لباس عوض کنم که شیک و خوشگل برم سینما. حدود ساعت دو توی ایستگاه میبینمت." چاره ای نداشتم. دلمو با اینکه بالاخره بعد از شیش هفت ماه دوری ودلتنگی میخوام ببینمش آروم کردم. کادویی که از شب قبل با دنگ و فنگ از چشم این و اون قایمش کرده بودمو برداشتم و به موقع از سرکارم راه افتادم. راس ساعت دو با کلی شوق و ذوق رسیدم سر قرار. قلبم درست مثل اولین قرارمون به شوقش تند میتپید.

ساعت دو نیم شده بود و من بعد از چند بار زنگ زدن بهش حسابی نگرانش شده بودم. بالاخره گوشیشو جواب دادو گفت تا بیست دقیقه دیگه میرسه. نزدیکای ساعت سه بود که بالاخره اومد. چه اومدنی! تو این هفت ماهی که ندیده بودمش خیلی عوض شده بود! هیچ وقت فکرشم نمیکردم با مانتوی باز و موهای تا نصفه اومده از شال بیرون توی خیابون ببینمش. با اینکه میدونست چقدر روش غیرت دارم با اون سر و وضع اومده بود. 
به روی خودم نیاوردم که از وضعیت لباساش چقدر عصبانیم. حتی به روش نیاوردم که این همه ساعت چرا دیر کرده و از اینکه معطل شدم چقدر دلخورم. فقط عاشقانه به چشماش نگاه کردم و با یه لبخند از ته دل بهش سلام کردم. خیلی وقت نداشتیم که بخوام چشم ازش بردارم. ساعت سه بود و اون ساعت چهار باید میرفت فیلمی که عاشقشه رو ببینه. خیلی نگاش کردم. واقعا تو اون هفت ماه عوض شده بود؛ ولی من هنوز همون مردی بودم که عاشقشه.

حوالی ساعت سه و نیم عصر رسیدیم به ایستگاهی که میخواست ازم جدا شه. توی اون نیم ساعتی که وقت داشتیم نشستیم تو ایستگاه. کادوشو دادم و کلی ذوق تو چشماش ظاهر شد. این آخرین باری بود که چشماشو مثل روز اولی، که منو شیفته خودش کرد، دیدم.

تو این چند وقت انقدر دلتنگش شده بودم که خیال میکردم اونم همینقدر مشتاق دیدن من بوده؛ اما به خودم که اومدم دیدم کل اون نیم ساعتی که قرار بود پیشم باشه رو درباره پسرایی حرف زده که تو این چند وقت جداییمون باهاشون بیرون رفته. تازه تونسته بودم ببخشمش؛ به خودم اومدم که حالم از این عشق یکطرفه بهم خورد. به خودم اومدم که ساعت چهار شد  و اون رفت فیلمی رو ببینه که عاشقش بود و منم با یه کوه سنگین درد، خسته تر از هر وقت دیگه، راهی خونه شدم.

به مناسبت روز عشق:)

غدیر خم تا کربلا

غدیر به پایان رسید، حجة الوداع تمام شد و نبی خدا و مسلمانان به سمت مدینه روانه شدند.
بیعت‌های سست غدیر یزیدیان را به قدرت رسانده؛ خاندان عترت بیعت نخواهند کرد.
پس سفر دیگری لازم است، نوه‌ی رسول خدا از مدینه برخاسته، مکه را ترک کرده و به سوی کوفه روان است. انگار پرچم‌هایی از دور پیداست، صدا از سوی کربلا می‌آید.

گرافیست: امیر محمد نوروزی

منبع:

فانوس


از سذی قصه های کوتاهِ خیالیِ من؛

حتما شما هم شنیدید که میگن " پشت هر مرد موفق زنیست"؛ ولی من اعتقاد دارم پشت هر مردی یه روزی دختری بوده که همه زندگیش بوده و همه عاطفش رو خرجش کرده. هر مردی یه روزی عاشق دختری بوده که حاضر بوده جونش رو هم براش بده.

 
 
پارسال همین موقعا بود که داشتم خودمو آماده میکردم تا بعد از شیش هفت ماه دوری ازش دوباره ببینمش. هنوز چند روزی از برگشتش بعد از زخم عمیقی که روی قلب و احساسم گذاشته بود نگذشته بود. یادم میاد اون موقع ته حسابم صد یا دیویست هزار تومن بیشتر پول نبود. شبش دلو زدم به دریا و رفتم یه مغازه کادو فروشی شیک که مدت ها قبل دربارش با ذوق و شوق برام گفته بود. انتخاب جعبه ای که همه عشقمو بتونم توش جا کنم خیلی سخت بود. دلم میخواست همه جنسای مغازه رو براش بخرم. ولی حیف که جنسای مغازه خیلی گرون بود و ته حسابم خیلی خالی. خودمو به خریدن یه جعبه کادوی کوچیک از اون مغازه بزرگ راضی کردم و بالاخره یکی از جعبه های رنگی مغازه رو انتخاب کردم و توش رو با هدیه و شکلات پر کردم. وقتی از مغازه بیرون اومدم با پولی که برای خرید و بسته بندی کادوم کرده بودم تقریبا هیچی ته حسابم نمونده بود. از طرفی کلی از خودم راضی بودم که برای کسی که عاشقشم هرچی داشتمو دادم. از طرفی به خودم گله میکردم که چرا بیشتر از این نداشتم تا براش خرج کنم.
 
قرار بود اون روز از ظهر تا حوالی شیش هفت عصر پیشم باشه. کلی ذوق داشتم که بالاخره بعد از شیش هفت ماه دوری و دلتنگی میخوام دوباره ببینمش و کنارش باشم. تو همین فکرا بودم که تلفنم زنگ زد. پشت خط بهم گفت "یه سانس فوق العاده از فیلمی که عاشقش بهم رسیده و عصر زودتر ازت جدا میشم که برم فیلمو ببینم." اولش خیلی جا خوردم. تو دلم گفتم "دمت گرم! کاش منم اندازه اون فیلمی که عاشقشی برات ارزش داشتم".  ولی به هوای اینکه شاید با دیدن فیلمی که عاشقشه حالش بهتر باشه چیزی بهش نگفتم و ترجیح دادم روزشو خراب نکنم. 
گفتم " باشه پس راس ساعت دوازده مترو میبینمت دیگه؟" گفت "نه عزیزم باید برم خونه لباس عوض کنم که شیک و خوشگل برم سینما. حدود ساعت دو توی ایستگاه میبینمت." چاره ای نداشتم. دلمو با اینکه بالاخره بعد از شیش هفت ماه دوری ودلتنگی میخوام ببینمش آروم کردم. کادویی که از شب قبل با دنگ و فنگ از چشم این و اون قایمش کرده بودمو برداشتم و به موقع از سرکارم راه افتادم. راس ساعت دو با کلی شوق و ذوق رسیدم سر قرار. قلبم درست مثل اولین قرارمون به شوقش تند میتپید.
 
ساعت دو نیم شده بود و من بعد از چند بار زنگ زدن بهش حسابی نگرانش شده بودم. بالاخره گوشیشو جواب دادو گفت تا بیست دقیقه دیگه میرسه. نزدیکای ساعت سه بود که بالاخره اومد. چه اومدنی! تو این هفت ماهی که ندیده بودمش خیلی عوض شده بود! هیچ وقت فکرشم نمیکردم با مانتوی باز و موهای تا نصفه اومده از شال بیرون توی خیابون ببینمش. با اینکه میدونست چقدر روش غیرت دارم با اون سر و وضع اومده بود. 
به روی خودم نیاوردم که از وضعیت لباساش چقدر عصبانیم. حتی به روش نیاوردم که این همه ساعت چرا دیر کرده و از اینکه معطل شدم چقدر دلخورم. فقط عاشقانه به چشماش نگاه کردم و با یه لبخند از ته دل بهش سلام کردم. خیلی وقت نداشتیم که بخوام چشم ازش بردارم. ساعت سه بود و اون ساعت چهار باید میرفت فیلمی که عاشقشه رو ببینه. خیلی نگاش کردم. واقعا تو اون هفت ماه عوض شده بود؛ ولی من هنوز همون مردی بودم که عاشقشه.
 
حوالی ساعت سه و نیم عصر رسیدیم به ایستگاهی که میخواست ازم جدا شه. توی اون نیم ساعتی که وقت داشتیم نشستیم تو ایستگاه. کادوشو دادم و کلی ذوق تو چشماش ظاهر شد. این آخرین باری بود که چشماشو مثل روز اولی، که منو شیفته خودش کرد، دیدم.
 
تو این چند وقت انقدر دلتنگش شده بودم که خیال میکردم اونم همینقدر مشتاق دیدن من بوده؛ اما به خودم که اومدم دیدم کل اون نیم ساعتی که قرار بود پیشم باشه رو درباره پسرایی حرف زده که تو این چند وقت جداییمون باهاشون بیرون رفته. تازه تونسته بودم ببخشمش؛ به خودم اومدم که حالم از این عشق یکطرفه بهم خورد. به خودم اومدم که ساعت چهار شد  و اون رفت فیلمی رو ببینه که عاشقش بود و منم با یه کوه سنگین درد، خسته تر از هر وقت دیگه، راهی خونه شدم.
 
به مناسبت روز عشق:)

 


ما آدم های بد بختی هستیم. اصلا ما همیشه آدمای بدبختی بودیم و خودمان خبر نداشتیم. خوشی زیر دلمان زده بود! هنوز هم همین طور است. قرار هم نیست به خودمان بیاییم که چقدر بیچاره ایم.

 

آهااااای بنی بشر!

آهای ملتِ سرخوش و سرمست!

ما ساااااااااااااااالهاست که پدرمان را گم کرده ایم! ما یتیم نیستیم اما م. ما گم شده ایم، سالهای سال است. و اگر غیرت داشتیم این قدر سرگشتیمان به درازا نمی کشید.

 

خود مستی هم انتظار نداشت این حجم از سرخوشی و بی رگی را.

مست را که بزنی به خودش می آید. ولی ما.

 

این ها را مینویسم که ثبت شود و به یادگار بماند،

که یاد فرداها بماند؛

که روزی و روزگاری ملتی فلک زده و بحران زده، در جهانی ماتم زده و آفت زده، در روزهایی بلا زده، در واپسین ساعات سال 98 در بزم فلک زدگیشان، به سلامتی همه بد بختی هایشان، زدند و رقصیدند و آتش بازی و ترقه بازی کردند و به خودشان یاد آور شدند که ما مستِ  بیعاری و  خودیم و والسلام.


این را در شبی نوشتم که سالگرد فرار چند ساله ماست به جمکران

زیر لب می‌خواندیم:
مستی نه از پیاله نه از خُم شروع شد

از جاده سه شنبه شب قم شروع شد

و امسالآه

اللهم انا نشکو الیک فقد نبینا، صلواتک علیه و اله، و غیبه ولینا، و کثره عدونا، و قله عددنا و شده الفتن بنا، و تظاهر امان علینا، فصل علی محمد و اله و اعنا علی ذلک بفتح منک تعجله و بضر تکشفه و نصر تعزه و سلطان حق تظهره، و رحمه منک تجللناها و عافیه منک تلبسناها، برحمتک یا ارحم الراحمین.


بعد از سه یا چهار سال دوری و سفر به تجربیات جدید. دلتنگ بلاگ شدم و تصمیم گرفتم دوباره برگردم و از تجربه هایی که این مدت کسب کردم بنویسم.

این سالهای اخیر به موندن پای یه انتخاب بزرگ و سرونشت ساز سپری شد. انتخابی که برای من حکم سفر به یه دنیای جدید و جذاب رو داشت. فکر کن ترم ۵ کارشناسی علوم اجتماعی یهو دلو بزنی به دریا و سکان کشتی رو ۱۸۰ درجه بچرخونی و به سمت یه جزیره جدید حرکت کنی! من این کارو کردم. ترم ۵ با مدرک معادل کاردانی تصمیم گرفتم مقصد رو تغییر بدم به سمت دنیای جذاب دیزاین و گرافیک حرکت کنم. و چنین شد که چهار سال اخیر عمرم، تمام و کمال صرف یادگیری تصویرسازی و طراحی و دیزاین شد.

حالا این مسافر با حرفای جدید برگشته تا از تجربیات سفرش، دست اندازا و بالا و پایینای سفرش، و منظره های زیبا و جذابی که تو این سفر دیده بنویسه. اما نه اینجا. تو

خونه جدید: sketchbook.blog.ir . اسکچ بوک صمیمی ترین رفیق یه طراحه. یه تیکه از وجودشه که ازش جدا نمیشه. جاییه که طراح بدون ترس، با خیال راحت تیکه فکر و خیال دغدغه های ذهنیش رو توش میریزه. اسم خونه جدید من اسکچ بوکه. به خونم سر بزنید. :)

 

sketchbook


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها